دیگر اکنون اتوبان نازی ها تمام شده و ما رسما وارد اتریش شده ایم -جایی که اتوبان هایش هم پولی ست-. در شمال غربی اتریش هستیم و راهنمای کار بلد ما را به سمت و سویی ناشناخته می برد. منظره ی اطراف جاده همان است که در آلمان بود، زمین های بیخ تا بیخ زراعت شده با hop و ذرت، نیروگاه های کوچک و فشرده ی خورشیدی -در جایی که هوای افتابی همیشه اتفاق نمی افتد - و ستون های بلند پره های نیروگاه بادی که گه گاه و پراکنده تکرار می شوند. می رویم و کم کم از جاده هایی ارتفاع می گیریم. دامنه های سر سبز آلپ است که می پیماییم، جاده های باریک - چونان شمال ایران پر خطر - اما با ماشین های کم تعداد و رانندگان محتاط. سر راه به یک دریاچه می رسیم، راهنما که سالها اینجا زندگی کرده به ما پیشنهاد می کند آب تنی کنیم. باز ارتفاع می گیریم و می رویم و جاده های ادامه دار ما را از کنار روستا های پراکنده می گذراند، همگی پر از خانه های سقف شیبدار و تزیین شده با گل، همه ی روستا ها پر از کلیسا. یک جا شخصا شمردم که تعداد خانه های کنار جاده به زور به ۵۰ می رسید و سه کلیسا در همان ناحیه کوچک خودنمایی می کرد.
کنار جاده در چمنزارها اسب های آزاد و رهای زیادی می بینیم، گاو ها و بزها، همگی در حال چریدن و بدون محافظی و یا بالاسری. به روستای زیبای hintersee رسیده ایم، جایی که راهنما تز دکترایش را روی سنگ های صخره هایش کار کرده. به ما توضیح می دهد که کوه های کدام ناحیه جوان ترند و کوه های کدام ناحیه پیر تر. کوه دویست میلیون ساله ای را نشان می دهد و همچنان که از فسیل هایش حرف می زند من تلاش می کنم عدد دویست میلیون سال را حضم کنم.
به راستی که کوچک هستیم در برابر این طبیعت عظیم و برای یک تکه سنگ، عمر پر جلال و جبروت انسان چونان لخای درنگ می ماند.
گشتی در جنگل هینترزه می زنیم، یک دانه قبر وسط جنگل کشف می کنیم، تا شب نشده از کوه پایین می اییم و با ایدین در چمنزار می دویم. وسط دامنه، درست نقطه ای که جنگل تمام شده و چمن آغاز، کسی یک نیمکت کاشته است. روی آن می نشینیم و به کوچکی خویش می نگریم. گویی ذره ی غباری هستیم در برابر بزرگی و کهنسالی جهان. "جای شگفتی نیست که به الوهیت بیندیشیم. کوه ها و دره ها همزمان این حس را بر می انگیزند که این سیاره توسط چیزی فراتر از دست های ما ساخته شده، توسط نیرویی بیش از آنچه ما می توانیم گرد آوریم، که بسیار پیش از آنکه متولد شویم و زمان های طولانی پس از نابودی ما هم دوام خواهد آورد. "**
شب در کلبه ایزابل نامی -زنی روستایی با دغدغه های مختص خود - می مانیم. تمام کلبه ها چوبی ست. سیستم گرمایش اکثر انها -ظاهرا- کنده های چوبی ست که ردیف به ردیف کنار هر کلبه چیده شده. اتریش صنعت چوب مشهوری دارد، در جنگل های دامنه های آلپش هم نقاط خالی از درخت حاکی از رشد همین صنعت صادراتی ست.
ایزابل فردا برایمان صبحانه می آورد. گربه ی بزرگی دارد که نیم رگش ایرانی ست. هر چقدر سعی می کنم با من دوست شود و بازی کند تحویلم نمی گیرد. برعکس سگ ها، گربه ها مرا دوست ندارند!
کلبه ی ایزابل را صبح پس از صبحانه و گپی با او ترک می کنیم. باران فراوان می بارد. اینجا طبیعت چهره های مختلف خودش را به ما نشان می دهد. دو ساعت بعد مه شدیدی می شود، انقدر که کوه های به آن بلندی نا پدید می شوند. راهنما ما را به کوهستان دیگری می برد، gosausee ، که اگر قرار باشد روزی بهشتی را با راهنمایی قران تصور کنم شبیه همان جا خواهد بود.
کوه های پوشیده در مه و بلند، دریاچه ی سبز رنگ، درختان خوشرنگ و لعاب، هوای بی نظیر و باران نم نم لطیف.
*در این منطقه فسیلی به نام ammonite فراوان یافت شده، فسیل جانوری که از ۴۰۰ میلیون سال پیش زندگی می کرده و ۶۵ میلیون سال پیش منقرض می شود. راهنما یکی از این فسیل ها را به ما هدیه داده بود و امروز، هر از گاهی نگاهش می کنم و از سن زیادی که دارد متعجب می شوم.
** هنر سیر و سفر، آلن دوباتن. کتابی که با اغاز سفر به دست گرفتم و تا پایان سفر از دستم نیفتاد.
درباره این سایت