رییس می گوید پروفایل هایمان را فعال کنیم. باید نشانی های ایران را پاک کنیم و از دوستان ایرانی صفحه مان دیسکانکت شویم. چرا؟ چون با ما کار نمی کنند، وقتی ایرانی هستیم. وقتی روسری داریم یا وقتی ریش گذاشته ایم. همان کالا را عرضه می کنیم و همان کیفیت را مهیا کرده ایم، اما این بار در یک ویترین آلمانی نشسته ایم و با چشمهای آبی به جهان نگاه می کنیم.عجیب است. خنده دار است.
خنده دار تر، من هستم. که گاه روسری ام را سفت می چسبم و گاه به کناری می اندازمش. ایا باید همیشه سرم باشد؟ نه. ایا به اندازه ی گذشته به حضورش معتقد هستم؟ نه. ایا دوستش دارم؟ گاهی بله. گاهی نه.
انصاف نیست که برای انجام یک کار ساده، یا اصلا خریدن یک پاکت شیر، همه با نیم نگاهی تا فیها خالدون اعتقاد مرا حدس بزنند. انصاف نیست که برای روسری، قضاوت شوم و پلاکارد نامریی اندیشه دینی دست بگیرم. مگر چقدر اصلا مرز بندی دینی در اندیشه من مهم است؟ نیست. خیلی بیشتر از قبل، تکثر گرا شده ام، متواضع تر، دیگر دفاعی از عقیده ام نمی کنم. دیگر نمی گویم راه راستی را قدم برمیدارم. تنها جرات دارم از "انتخاب" ها صحبت کنم. من انتخاب کرده ام که مومن باشم، اگرچه می دانم دلایل کافی برای اعتقاداتم وجود ندارد. برای غیب، برای خدا. اما من این گونه زیستن را برگزیده ام، و هیچ هم مطمین نیستم که با حقیقت منطبق باشد و هیچ هم نمی توانم بگویم که کسی که انچه من باور دارم را ندارد، اشتباه می کند و دستگاه معرفتی اش از حقیقت دور است.
مفهوم هویت بخش حجاب را پیش تر دوست داشتم، این که در هر کجا پرچم محمد را با خود همراه داشته باشم. این که از جامعه ی ازار دیده و مظلوم مسلمانان جدا نباشم. هنوز هم دوست دارم. گاه اما دلم می خواهد عادی و نرمال باشم. عادی از جنس انچه غرب تعریف می کند. عادی، بی سمبل دینی و بی ابراز عقیده خود. دلم می خواهد راحت تر با ادمها ارتباط برقرار کنم. مخصوصا حالا که برای کار با غربی ها طرف شده ام. می دانم یک روز روسری ام را کنار می گذارم. نمی دانم کی باشد، اما واقعا کار سختی است توضیح این قضیه که روسری نقشی اضافی و تزیینی در زندگی من پیدا کرده است. لااقل در محافلی غیر از خیابان های ایران، این طور است.
درباره این سایت