خیابان های شلوغ، ساختمان های کوچک و تو در تو، علاقه ی مردم به کافه نشینی و گُنگی زبان فرانسوی اولین تصاویر من از پاریس بودند. هرچه بیشتر قدم می زدیم، پیش زمینه هایم را بیشتر با چهره ی شهر انطباق می دادم. برخلاف تمام کارت پستال ها و فیلم ها و مجسمه ها، برج ایفل نمایان گر تمام انچه پاریس کشف کرده بودم نبود، حتی بخش کوچکی از آن هم نبود. پاریس واقعی کاخهای پر زرق و برق لویی 14 م بود و اعتقادات مذهبی لویی 9 م. کلیسای بلند نوتردام بود و داستان های زندان کانسرجرسی.
در آن روزگاران قرن 17، بوده که لویی 14 تصمیم می گیرد از لوور به ورسای برود و تمام انچه را که عطش تجلل ش را سیراب کند برای خود بسازد. ورسای با معماری و نقاشی های پر کار متولد می شود. درباریان به اطراف پاریس منتقل می شوند و کاخ لوور را تبدیل به یک گالری هنری می کنند - هنر، که بیش از هر چیز محبوب لویی 14 بوده - .زندگی با چند صد - شاید هزار - خدمه در رفاه و نعمت کامل و غرق در مصرف گرایی افراطی و آداب و سنن سنتی بی اندازه ادامه داشته در حالی که خارج از حباب ورسای، مردم گرسنه بوده اند و به دنبال یک لقمه نان که کمیاب و گران شده بوده.
دوران دوران لویی 16 بوده، که می گویند عرضه ی خاصی در حکمرانی نداشته که هیچ، ملکه ی اتریشی بسیار ولخرجش - ماری آنتوانت- جرقه ای بوده بر خاکستر خواسته های مردم. انقلاب می شود. انقلابیون روی کار می آیند، شاه و ملکه محبوس می شوند، فرانسه وارد جنگ داخلی می شود، فرانسه وارد جنگ خارجی می شود، انقلابیون مردم را می کشند، انقلابیون کلیساها را خراب می کنند، انقلابیون تقویم ها را از 0 می شمارند- به جای میلاد مسیح - ، کشت و کشتار. خون و خون ریزی. انقلابیون می کشند. مردم می کشند. شاه می گریزد، شاه را می کشند. ملکه اعدام می شود. فرزندش اعدام می شود - پایان بی تردید دودمان لویی ها -. رهبر انقلابیون اعدام می شود. حمام خون بوده برای سال های زیادی فرانسه.
این همه کشته داده اند در راه آزادی، در دلم کلاه از سر بر میدارم برای تاریخشان. کی بشود که ما در راه آزادی هایمان قدم هایی برداریم. کی بشود که ما آماده ی تغییر سرنوشت خود باشیم به نام فرانسه با احترام نگاه می کنم، هرچند اصرار نژاد پرستانه شان را برای نوشته های موزه لوور به زبان فرانسوی درک نمی کنم و هرچند، فرانسه به وضوح یک جامعه طبقاتی ست و در کوچه و خیابان فرومایگان بسیاری دیدم. فرانسه را ابدا دوست نمی دارم.
پ. ن .
در کنار رود سن، جایی که پر است از بساط فروشندگان کارت پستال و کتاب و پوستر، گه گداری یاد شریعتی می افتادم. سرکله زدن اش را با فروشندگان کتاب های دست دو تصور می کردم و فضاهایی که در کتاب هایش خاطره وار تعریف کرده بود و هاله ای مبهم از آنها را هنوز به خاطر دارم ، از جلوی چشمانم می گذشت. چقدر عجیب بود که قهرمان دوران نوجوانی ام این چنین بی مقدمه به یادم امده بود و من شانس تصور کردنش در جایی که ایستاده بودم را پیدا کرده بودم.
درباره این سایت