می رو



یه مدته دارم سفرنامه می خونم. یه خانوم قجری به اسم عالیه خانم. امروز تو شرکت میون حجم زیادی از کار یهو یاد عالیه خانم افتادم. - غریب بودن اینکه یه نفر تو یه صبح بهاری سال ۹۸ یاد یه خانمی تو عصر ناصرالدین شاه بیفته به کنار - اومدم بگردم ببینم چیزی راجبش هست اصلا؟‌نه می دونم کیه، نه می دونم چند سالشه وقتی داشته سفر نامه ش رو می نوشته، بچه داشته؟ نداشته ؟ بعد می بینم الان حتمن توی یکی از این قبرستون قدیمیا قبرش داره خاک می خوره. شایدم چون ۳۰ سالش پر شده جنازه های جدید گذاشتن روش. چقدر برای من زنده ست عالیه خانم. الان تو ذهنم سوار قاطر داره از نجف میره قصر شیرین. چقدر عجیبه این جهان. نمی دونم چند سال باید بگذره تا من به این خاصیت مرگ و زنده بودن تو این دنیا عادت کنم. همیشه عجیبم میاد. انگار منم یه اسکلتم برای یه موزه، توی ۲۰۰۰ سال دیگه. جل الخالق! 


پایان نامه را تحویل دادم رفت. از وقتی که با یک پایان نامه زیر بغل رفتم توی اتاق استاد و بدون آن بیرون امدم، انسان خوشحال تری هستم. 

یکی از ارزوهای دور و دراز قدیمی ام را گذاشته ام جلوی چشمم، نگاهش می کنم و برایش برنامه می چینم. پیش بسوی اولین قدم .


در دل خویش مجموعه ای از نفرت دارم. یک بوته ی عظیم تنفر در قلبم روییده است، منی که همیشه جز محبت مرام دیگری نمی دانستم. چه بر من رفته ای استاد؟ چه بر من اورده ای استاد؟‌این حجم از تنفر در من ای استاد . 

و منی که کهیر می زنم از حرف زدن با تو. و تویی که هیچ چیز برایت مهم نیست. و تویی که لم می دهی و نان سنگک گنده را از ان زیر میز در می اوری و فرو می کنی توی ارده -جلوی لپتاپت -. و تویی که دو لوپی می خوری و هیچ چیز این جهان برایت مهم نیست. 

و منی که در تنفر مستغرق ام. ای دوست نداشتنی ترین ادم. ای نفرت انگیز ترین. 


 گمان می کنم میزان پرداختن آدم ها به مسایل مهم تر و ضروری تر نشان دهنده ی خرد آنها باشد، و به میزانی که به امورات بی اهمیت اصرار کرده اند، بلاهت بیشتری ورزیده اند. برای مثال، استاد بنده از ابتدای هفته ۵۰ بار به من گفته فلان فایل را برایم بفرست، که از نظر من به غایت بی اهمیت و بی محتوا و به درد نخور است - ولی یک بار هم نپرسیده است که آن ماده ی لعنتی تاریخ گذشته که به تو دادم چه جوابی روی ازمایش های تو داد‌؟ یا مثلا نپرسیده که آنالیزهایت را چطور گرفته ای و هزینه شان را چطور داده ای. چرا؟‌ چون او احمق است وبنای پرداختن به امورات ضروری ندارد. مانند او نباشیم :)‌


* البته، هم اکنون که این را می نویسم قدری عصبانی هستم، ولی نه آنقدر که ندانم خود نیز بری از این دوگانه نیستم. 


ای عزیز، روزها بر من گذشته اند و اکنون، ۲۶ سال ِ تمام، از تو عمر گرفته ام. با فهمی پخته تر از قبل، با سری بدون کلاه و با احترام بیشتری به جهان آفرینش، وارد ۲۷ سالگی می شوم. با تمام وجود تورا شاکرم. قدر می شناسم این نعمت های نقد ِ این دنیاییت را، پدر و مادر را، خانواده ی جدیدم را. اگر یک چیز فهمیده باشم - و بیش تر از پیش فهمیده باشم - در لطیف و عزیز بودن خانواده است. یک مجموعه ی گرم صمیمی ِ امن، محبت به تمام معنا. دوستشان می دارم و تک تکشان که می خندند، دنیای من معنا می گیرد و غرق لذت می شود. ممنونم از تو بخاطر این همه نعمت. این حجم انسان های خوب. 

ای عزیز، امروز در خانه ی خودمان هستم، کنار آیدین. امروز، نگاه من به تفاوت ها وسیع تر شده، کثرت را بیشتر از دیروز درک می کنم، قضاوت را بیش از پارسال مذموم میدارم و قلبم بیش از گذشته آکنده از مهر است. امسال مرا، پر از معنا، محبت و دست گیری قرار ده. پرتر از گرمای آغوش خانواده هایم :‌) 


دانشجوی دکترا که می بینم -ناخوادگاه-دلم برایش می سوزد. گمان می کنم اکثرشان عقلشان کار نمی کند که دارند در این مملکت دکتری می خوانند. دکتری مهندسی! به نظرم می آید بروم و انگیزه شان را بپرسم. به دنبال چه هستند؟‌به دنبال کار درست و درمان؟‌ هیات علمی های دانشگاه های درجه ی دو و سه در حال انفجار است.به دنبال پول؟‌ خواهش می کنم، ۴-۵ سال از جیب خوردن و پولی در نیاوردن و بعدترش، آویزان این شرکت و آن شرکت -که تازه اگر پیدا شود! یا آویزان تدریس در دانشگاه های شهرستان ها -که پیدا نمی شود-. چه آینده ای داری دوست عزیز؟‌شیفته ی علم هستی؟‌در پروژه ها علم به درد بخوری نمی بینم. چیزهای مقاله در بیار تویشان پیدا می شود، اما موضوعات به غایت بی مصرف. عقب مانده از دنیا. جزیی نگر. بدون دستاورد شگرفی که جایی از جهان بخواهد به درد کسی بخورد. من دانشجوهای دکتری دانشکده خود را دیده ام فقط. موضوعات آنها را از نظر گذرانده ام. دانشجو ۴ سال از ۵ سال دکترایش را گذرانده - که یعنی ۴ سال عمرش را ریخته پای دکتری - و هنوز موادش و رآکتورش نیامده اند و آنالیزهای پلیمری اش در ایران نیستند. چه اصراری ست در کشوری که نمی تواند پلیمرهای ساده تولید کند، در آزمایشگاه ۵ گرم پلیمر جدید تولید کنیم و رساله در بیاوریم و بعد پرونده بسته شود و برود پی کارش؟‌

گاه از سر کنجکاوی می روم و ارجاعات مقاله های استادها را نگاه می کنم. مثلا مقاله ای که در سال ۲۰۰۰ رویش آنقدر کار شده، ۱۵ ارجاع . یعنی خوب خوب حساب کنیم به درد ۱۵ نفر آدم خورده. (اگر که استاد خودش خودش را ارجاع نداده باشد!!)‌ 

در یک کشور جهان اول همه چیز پذیرفتنی ست. دغدغه های حکومت، درآمد دانشجو، ارزش واقعی پروژه هایی که تعریف می شوند.اما اینجا؟‌ تباهی.


همه اینها را گفته م که بگویم به صراحت، پشیمانم از خواندن فوق لیسانس. حتا در این سطح هم نکته ی مثبت چندانی نمی بینم. آن همه انرژی و انگیزه ای که در ابتدای ارشد داشتم، پودر شد. دود شد، رفت. آن همه پروژه ی صنعتی تعریف کردن، با پژوهشگاه مکاتبه کردن، آن همه گریز از کارهای نخ نمای در خلا انجام شده، مرا رساند به کجا؟‌ به انجام کارهای نخ نمای در خلا! 

***

با زور، با گریز هر لحظه از پرسش "که چه"، با گریه و با رنج ِ ریختن عمر، تا اینجای کار آمدم. خودم را هر روز تا دانشگاه کشاندم، با هزار فریب. مثبت نگری پوچ را به انتهای خود رساندم. مرزهای انگیزه بخشی به خویشتن را جابجا کردم. آمدم، قریب ۴ ماه به آزمایشگاه آمدم. روشن کردم، شیر گاز را باز کردم، غشا را گذاشتم سر جایش، شیر گاز را بستم و داده را نوشتم. مقاله خواندم، پایان نامه نوشتم. در بی خبری پی دفاع کم درد بودم. اما امروز که خود را بیش از هر مدتی به پایان این میزان رنج نزدیک دیدم، که پایان نامه خود را تدوین کرده زیر بغل به پیش استاد رفتم، استاد -به درستی- مانعی جدید بر سر راه من گذاشت. راست می گفت، یک پارامتر دیگر را هم در پروپوزال آورده ام و باید بررسی اش کنم تا اجازه دفاع بگیرم. 

بررسی ای که هزینه اش حداقل ۲ ماه کار است. ای کاش ترم ۳ بودم تا راحت مسایل را کنار بزنم و مشکلات را حل کنم. دریغ که در مغاک ترم ۶ گرفتار خواهم شد. و من آدم ترم ۶ نیستم. و من آدم صبر بی پایان نیستم. و من تحملم طاق شده. و من خسته شده ام. 

امروز خود را در آستانه ی انصراف می بینم. در استانه ی از بیخ، کندن و در آمدن از تحصیلات تکمیلی.




دیگر اکنون اتوبان نازی ها تمام شده و ما رسما وارد اتریش شده ایم -جایی که اتوبان هایش هم پولی ست-. در شمال غربی اتریش هستیم و راهنمای کار بلد ما را به سمت و سویی ناشناخته می برد. منظره ی اطراف جاده همان است که در آلمان بود، زمین های بیخ تا بیخ زراعت شده با hop و ذرت، نیروگاه های کوچک و فشرده ی خورشیدی -در جایی که هوای افتابی همیشه اتفاق نمی افتد - و ستون های بلند پره های نیروگاه بادی که گه گاه و پراکنده تکرار می شوند. می رویم و  کم کم از جاده هایی ارتفاع می گیریم. دامنه های سر سبز آلپ است که می پیماییم، جاده های باریک - چونان شمال ایران پر خطر - اما با ماشین های کم تعداد و رانندگان محتاط. سر راه به یک دریاچه می رسیم، راهنما که سالها اینجا زندگی کرده به ما پیشنهاد می کند آب تنی کنیم. باز ارتفاع می گیریم و می رویم و جاده های ادامه دار ما را از کنار روستا های پراکنده می گذراند، همگی پر از خانه های سقف شیبدار و تزیین شده با گل، همه ی روستا ها پر از کلیسا. یک جا شخصا شمردم که تعداد خانه های کنار جاده به زور به ۵۰ می رسید و سه کلیسا در همان ناحیه کوچک خودنمایی می کرد. 


کنار جاده در چمنزارها اسب های آزاد و رهای زیادی می بینیم، گاو ها و بزها، همگی در حال چریدن و بدون محافظی و یا بالاسری. به روستای زیبای hintersee  رسیده ایم، جایی که راهنما تز دکترایش را روی سنگ های صخره هایش کار کرده. به ما توضیح می دهد که کوه های کدام ناحیه جوان ترند و کوه های کدام ناحیه پیر تر. کوه دویست میلیون ساله ای را نشان می دهد و همچنان که از فسیل هایش حرف می زند من تلاش می کنم عدد دویست میلیون سال را حضم کنم. 
به راستی که کوچک هستیم در برابر این طبیعت عظیم و برای یک تکه سنگ، عمر پر جلال و جبروت انسان چونان لخای درنگ می ماند. 
گشتی در جنگل هینترزه می زنیم، یک دانه قبر وسط جنگل کشف می کنیم، تا شب نشده از کوه پایین می اییم و با ایدین در چمنزار می دویم. وسط دامنه، درست نقطه ای که جنگل تمام شده و چمن آغاز، کسی یک نیمکت کاشته است. روی آن می نشینیم و به کوچکی خویش می نگریم. گویی ذره ی غباری هستیم در برابر بزرگی و کهنسالی جهان. "جای شگفتی نیست که به الوهیت بیندیشیم. کوه ها و دره ها همزمان این حس را بر می انگیزند که این سیاره توسط چیزی فراتر از دست های ما ساخته شده، توسط نیرویی بیش از آنچه ما می توانیم گرد آوریم، که بسیار پیش از آنکه متولد شویم و زمان های طولانی پس از نابودی ما هم دوام خواهد آورد. "**

شب در کلبه ایزابل نامی -زنی روستایی با دغدغه های مختص خود - می مانیم. تمام کلبه ها چوبی ست. سیستم گرمایش اکثر انها -ظاهرا- کنده های چوبی ست که ردیف به ردیف کنار هر کلبه چیده شده. اتریش صنعت چوب مشهوری دارد، در جنگل های دامنه های آلپش هم نقاط خالی از درخت حاکی از رشد همین صنعت صادراتی ست. 
ایزابل فردا برایمان صبحانه می آورد. گربه ی بزرگی دارد که  نیم رگش ایرانی ست. هر چقدر سعی می کنم با من دوست شود و بازی کند تحویلم نمی گیرد. برعکس سگ ها، گربه ها مرا دوست ندارند! 
کلبه ی ایزابل را صبح پس از صبحانه و گپی با او ترک می کنیم. باران فراوان می بارد. اینجا طبیعت چهره های مختلف خودش را به ما نشان می دهد. دو ساعت بعد مه شدیدی می شود، انقدر که کوه های به آن بلندی نا پدید می شوند. راهنما ما را به کوهستان دیگری می برد، gosausee ، که اگر قرار باشد روزی بهشتی را با راهنمایی قران تصور کنم شبیه همان جا خواهد بود. 
کوه های پوشیده در مه و بلند، دریاچه ی سبز رنگ، درختان خوشرنگ و لعاب، هوای بی نظیر و باران نم نم لطیف. 


*در این منطقه فسیلی به نام ammonite فراوان یافت شده، فسیل جانوری که از ۴۰۰ میلیون سال پیش زندگی می کرده و ۶۵ میلیون سال پیش منقرض می شود. راهنما یکی از این فسیل ها را به ما هدیه داده بود و امروز، هر از گاهی نگاهش می کنم و از سن زیادی که دارد متعجب می شوم. 

 
** هنر سیر و سفر، آلن دوباتن. کتابی که با اغاز سفر به دست گرفتم و تا پایان سفر از دستم نیفتاد.

* از خیابان رد می شدم که ویترین مغازه ای توجهم را جلب کرد. داخل ویترین یک خانم کم لباس نشسته بود و به من با دست اشاره می کرد! اول فکر کردم اشتباه دیده ام و یک مانکن است، ولی تا ته خیابان را که نگاه کردم دیدم پر بود از ویترین. اینها brothel یا همان خانه بودند که در روز روشن فعالیت می کردند. می دانستم در المان فعالیتشان قانونی ست، اما با جستجویی در اینترنت متوجه شدم که در بروکسل مراکزی از این دست نباید قانونی باشد. به هر حال این هم راهی ست برای کسب درآمد!

*در تور مجانی گشت شهری فهمیدیم که بلژیک در قرن ۱۹ استقلال پیدا کرده و جزوی از هلند بوده است. در تاریخ گذشته اش، بخشی از فرانسه بوده است و اکنون که کشوری کوچک و مستقل با نظام پادشاهی ست مردمانش هم هلندی حرف می زنند، هم فرانسوی و هم آلمانی! ظاهرا آب هلندی ها با فرانسوی ها توی یک جوب نمی رود که زبان رسمی کشور هم هلندی ست و هم فرانسوی و البته المانی.  تمام تابلو ها به دو زبان نوشته شده بود، تمام سر در ها، خیابان ها و کوچه ها. همم چیز دو زبانه بود. 

*بلژیک تاریخ چندانی ندارد ، کشوری ست بی طرف در امور ی، محل اتحادیه اروپا و ناتو، با سطح رفاه بالا و صنعت شکلات معروف ! حتی این کشور اروپایی با این قدمت کم هم مستعمره داشته، کنگو. اروپایی ها با استثمار ملت ها پیشرفت های بی شماری کرده اند، نمونه اش را ما در بلژیک دیدیم که صنعت شکلات معروفی دارد و ماده خام شکلات هایش را مدیون کنگوست. 

*یکی از نماد های شهر بروکسل و کشور بلژیک: مجسمه ی کودکی ست که ادرار می کند و کسی دقیقا نمی داند چرا این مجسمه اینفدر معروف شده و داستانش چیست. 




خودمان را اماده کرده بودم تا به هلند برویم. در آمستردام یک هلندی ِ بسیار دوست داشتنی را پیدا کرده بودم که می شد از اتاق اضافه ی خانه اش برای ماندن استفاده کرد. چقدر مشتاق دیدنش بودم، گمان می کردم با اینکه یک خدا نا باور است عمیقا روح همذات پندار ی با وی دارم. - همه ی اینها را از خواندن نوشته هایش فهمیده بودم - خلاصه اش را بگویم، مریض شد و قرار مان را کنسل کرد.

این شد که سر از بروکسل در اوردیم! شبانه بلیط خریدیم و فردایش از پاریس راهی بروکسل شدیم. حتی فرصت نکرده بودم قدری درباره ی بروکسل بخوانم، حتی نمی دانستم هنوز پادشاه دارد و ملکه با ولیعهد ها در میدان اصلی شهر گاهی برای مردم دست تکان می دهد. در اتوبوس که گشت ِ نا قابلی در اینترنت زدم تنها همین را فهمیدم که بروکسل آنقدرها که دیگر پایتخت های اروپایی، امن نیست. 

این عدم امنیت برای ما که از ترمینال اتوبوس پیاده می شدیم مشهود بود، شاید هم به خودمان تلقین می کردیم که نا امن است! با یک چمدان و دو کیف کوله و دوربین، جلب توجه می کردیم که ما مسافر هستیم. با روسری و موهای سیاه آیدین، داد می زدیم که خارجی. سیاه پوست ها را می دیدیم که دسته دسته دور هم جمع شده بودند. و البته، چقدر مسلمان! در مسیر راهپیمایی به هتل چندین و چند کافه ی قلیان، میوه فروشی عربی، رستوران حلال و گوشت فروشی حلال دیدیم.  چندین و چند مرد عرب ِ بی اعصاب که مدام نگاه می کردند. 
شاید جالب باشد، از روی میزان نگاهی که به ادم می کردند می شد فهمید شهروند اروپایی هستند یا خارجی. که خارجی ها زل می زدند و بومی های مو بور کاری به کار هیچ احدی نداشتند و سرشان یا در افق ها بود و یا زمین را نگاه می کردند. 
از محله های نسبتا نا منظم و پر از مهاجر نشین رسیدیم به مرکز شهر، جایی که هتل ما در ان قرار داشت. وسایل را که گذاشتیم و خودمان را که از هر گونه پول و پاسپورتی خالی کردیم، با خیال راحت به گشت شهری شبانه پرداختیم. 

داشتیم می رفتیم که یک هو وارد یک میدان ایزوله شدیم - که از بیرون معلوم نبود داخل میدان چه خبر است - . آنقدر این میدان زیبا بود که حد نداشت. پر از ادم، پر از جنب و جوش. چراغانی بود و معماری قرون وسطایی در سرتاسر آن موج می زد. مردم توی کافه ها، روی صندلی ها و روی زمین نشسته بودند. همه جا که چشم کار می کرد ادم بود. در المان که هرگز شهری به این میزان زنده در شب ندیدیم. 


در یک رستوران یونانی غذا خوردیم که گارسونی سوری داشت و به ما اشاره کرد که در مصرف کدام غذا گوشت خوک استفاده شده، و راهنماییمان کرد که حلال ترین غذا کدام است. تا فهمید ایرانی هستیم شروع کرد تعریف کردن که من عاشق ایران هستم و  
 در کشور خودش کسی بوده برای خودش، حداقل بیش از یک گارسون که برای خارجی ها ظرف می شوید.
 


پیش از سفر ایدین گواهینامه اش را بین المللی کرده بود که در طول سفر ماشین کرایه کنیم. خودمان را برای سفری با ماشین اماده کرده بودیم. در جریان رزرو هتل مونیخ با بوکینگ بود که فهمیدیم ویزا کارت من کار نمی کند و ظاهرا دولت مای حساب ایرانیان را مسدود کرده است. این شد که نمی توانستیم اعتبار مورد نیاز برای رنت ماشین را فراهم کنیم و اتوبوس جایگزین ماشین شد. 

{یک نکته ای من به هر کسی که می خواهد سفر کند همیشه خواهم گفت: حتما باید کارت بانکی داشته باشی، دبیت یا کردیت ش فرقی نمی کند اما داشتن کارت ولو با موجودی محدود امکان رزرو هتل و تهیه بلیط را فراهم می کند. اگر نداشته باشی باید در به در راه بیفتی به گیشه ی اتوبوس رانی ها و بلیط را حضورا بخری. یا در باب هتل که باید هلک و هلک با چمدان بروی به یک هتلی و تازه ببینی ان لحظه که رسیده ای اتاق مورد نظرت خالی هست هنوز یا نه، و ان را با نرخ 10 الی 20 درصد گران تری رزرو کنی. ما که دو سه باری دردسر کشیدیم و فقط کارت بانکی مستر پدر بود که به کمک ما می امد. }



این را نمی فهمم که چطور بانک یک کشوری به خودش اجازه می دهد حساب یک فرد را مسدود کند فقط به این دلیل که ایرانی ست. نهایت بی مسولیتی در برابر خدماتی که باید به صاحب حساب بدهد، نهایت بی اخلاقی - اگر اخلاق در عالم ت جایگاهی داشته باشد. - 

به هر حال ایرانی بودن دردسر دارد. بعضی مسیر های قطار RER پاریس صرفا با کارت اعتباری قابل خرید کردن بود و حتی نمی توانستی از بیابان خارج شوی اگر کارت نداشتی ! 



سوای دیدنی های شهر پاریس، جدا از حیرت انگیزی کلیسای زیبایِ بلندِ نوتردام و خیلی معمولی بودن برج ایفل و شلوغ پلوغی های شهر در کناره های رود سن، به موزه ی لوور رفتیم. موزه ی لوور، با قسمت های از هنر و تاریخ اروپا، یونان و روم باستان، خاور نزدیک - شامل ایران و بین النهرین - و بخش هنر اسلامی دیدنی بود. حقیقتا دیدنی. 

من که بشخصه شیفته ی دیدن مونالیزا نبودم، در این موزه به دنبال قدیمی ترین تمدن های بشری می گشتم. هیچ چیز به اندازه قدمت حیرت انگیز نیست. هیچ تصوری به این اندازه که یک ادمی مقادیر زیادی سال پیش یک مجسمه ای با سنگ تراشیده اعجاب انگیز نیست. قدیمی ترین تمدن ها که در ناحیه بین النهرین و مصر بوده اند را با لذت فراوان می دیدم. آنقدرها چیزی به خاطر ندارم که تعریف کنم - عنوان مجسمه ها و توضیحات آدیو گاید را حفظ نکرده ام! - تنها یک چیز برای تعریف کردن دارم و آن هم حیرت است. 

دیدن یک سنگ تراشه مال 7000 سال قبل از میلاد مسیح، یک مجسمه کارگران رود نیل برای 4000 سال قبل از میلاد، دیدن فینکس مصری و ستون های تخت جمشید در بخش "ایران" و دیدن نوشته ی sit-shamshi یک مجسمه ی برنز سومری 3500 سال پیش .

اگر وقت داشتم می توانستم ساعت ها انجا بگردم و هر لحظه بر کوتاهی عمر خود در برابر بلندی تاریخ بشری شگفت زده گردم.  

خیلی دوست داشتم در بخش اسلام قرآنی قدیمی یا دست نوشته ای اسلامی پیدا کنم اما از قبل می دانستم آنجا بجز هنر اسلامی چیز دیگری گیرم نمی آید. 


از این ها بگذریم، از انجایی که هر پاریس رفته ای بر طبق عادت و رسم، به دیزنی می رود ما نیز راهی دیزنی شدیم. از بلیط گران قیمتش که بگذریم، چیز آنچنان جذابی انجا نیافتیم. بهتر بود از قبل تریپ ادوایزور را چک می کردیم و می فهمیدیم که این تم پارک بیشتر به درد بچه ها می خورد نه ادم های گنده که بروند چرخ و فلک سیندرلا و تونل وحشت پینوکیو سوار شوند! تجربه بود اما می توانست بهتر باشد. 





خیابان های شلوغ، ساختمان های کوچک و تو در تو، علاقه ی مردم به کافه نشینی و گُنگی زبان فرانسوی اولین تصاویر من از پاریس بودند. هرچه بیشتر قدم می زدیم، پیش زمینه هایم را بیشتر با چهره ی شهر انطباق می دادم. برخلاف تمام کارت پستال ها و فیلم ها و مجسمه ها، برج ایفل نمایان گر تمام انچه پاریس کشف کرده بودم نبود، حتی بخش کوچکی از آن هم نبود. پاریس واقعی کاخهای پر زرق و برق لویی 14 م بود و اعتقادات مذهبی لویی 9 م. کلیسای بلند نوتردام بود و داستان های زندان کانسرجرسی. 
در آن روزگاران قرن 17، بوده که لویی 14 تصمیم می گیرد از لوور به ورسای برود و تمام انچه را که عطش تجلل ش را سیراب کند برای خود بسازد. ورسای با معماری و نقاشی های پر کار متولد می شود. درباریان به اطراف پاریس منتقل می شوند و کاخ لوور را تبدیل به یک گالری هنری می کنند - هنر، که بیش از هر چیز محبوب لویی 14 بوده - .زندگی با چند صد - شاید هزار - خدمه در رفاه و نعمت کامل و غرق در مصرف گرایی افراطی و آداب و سنن سنتی بی اندازه ادامه داشته در حالی که خارج از حباب ورسای، مردم گرسنه بوده اند و به دنبال یک لقمه نان که کمیاب و گران شده بوده. 
دوران دوران لویی 16 بوده، که می گویند عرضه ی خاصی در حکمرانی نداشته که هیچ، ملکه ی اتریشی بسیار ولخرجش - ماری آنتوانت-  جرقه ای بوده بر خاکستر خواسته های مردم. انقلاب می شود. انقلابیون روی کار می آیند، شاه و ملکه محبوس می شوند، فرانسه وارد جنگ داخلی می شود، فرانسه وارد جنگ خارجی می شود، انقلابیون مردم را می کشند، انقلابیون کلیساها را خراب می کنند، انقلابیون تقویم ها را از 0 می شمارند- به جای میلاد مسیح - ، کشت و کشتار. خون و خون ریزی. انقلابیون می کشند. مردم می کشند. شاه می گریزد، شاه را می کشند. ملکه اعدام می شود. فرزندش اعدام می شود - پایان بی تردید دودمان لویی ها -. رهبر انقلابیون اعدام می شود. حمام خون بوده برای سال های زیادی فرانسه. 

 این همه کشته داده اند در راه آزادی، در دلم کلاه از سر بر میدارم برای تاریخشان. کی بشود که ما در راه آزادی هایمان قدم هایی برداریم. کی بشود که ما آماده ی تغییر سرنوشت خود باشیم به نام فرانسه با احترام نگاه می کنم، هرچند اصرار نژاد پرستانه شان را برای نوشته های موزه لوور به زبان فرانسوی درک نمی کنم و هرچند، فرانسه به وضوح یک جامعه طبقاتی ست و در کوچه و خیابان فرومایگان بسیاری دیدم. فرانسه را ابدا دوست نمی دارم. 

پ. ن . 
در کنار رود سن، جایی که پر است از بساط فروشندگان کارت پستال و کتاب و پوستر، گه گداری یاد شریعتی می افتادم. سرکله زدن اش را با فروشندگان کتاب های دست دو تصور می کردم و فضاهایی که در کتاب هایش خاطره وار تعریف کرده بود و هاله ای مبهم از آنها را هنوز به خاطر دارم ، از جلوی چشمانم می گذشت. چقدر عجیب بود که قهرمان دوران نوجوانی ام این چنین بی مقدمه به یادم امده بود و من شانس تصور کردنش در جایی که ایستاده بودم را پیدا کرده بودم. 

 روزی روزگاری ماکسیمیان نامی بوده که دو پسر داشته، پسر بزرگ لودویگ و پسر کوچک اتو، در دربار پادشاهی ماکسیمیلیان تربیت می شده اند. جدا از هم و جدا از هر کودک دیگری، در اطراف مونیخ و با معلم های حوصله سربر سرخانه تحصیلات همایونی می کرده اند. این شد که لودویگ، مردم گریز شده بوده و گوشه گیر.

هنگام مرگ پدر که کم سن و سال بود و می بایست بر تخت شاهی باواریا می نشست، بی اقبال به حکومت بوده و مدام به شکارگاه پدری - جایی که امروز linderhoff است فرار می کرده. لودویگ دوم نه ازدواج کرد و نه دوستی داشت و نه علاقه ای به کوچکترین برخورد با ادم ها. 

قصر لیندرهوف را که ساخت، طوری ترتیب داده بود که میز غذایش را با قرقره به طبقه پایین ببرند و در اشپزخانه روی میز را با غذا پر کنند و دوباره قرقره کنند بالا خدمت شاه! 

لودویگ جوان منزوی تحت فشار بوده که ازدواج کند، او هم به ازای دریافت وام از مجلس قول می دهد ازدواجی بکند تا سلسه را ادامه بخشد. نامزد می کند. نامزدی اش را به هم می زند. شکستی که می خورد اورا منزوی تر ، به اطراف شهر می کشاند. تصمیم می گیرد قلعه بسازد. شواناشتاین را با هزینه گزاف اغاز می کند، همان قلعه زیبایی که الهام بخش نماد والت دیزنی ست. قلعه را تمام نکرده قلعه ی دیگری در پی شکست دیگرش اغاز می کند. 


لودویگ به ازای هر شکست یک قلعه می سازد که اتمام هیچ کدام را به عمرش نمی بیند. انقدر ولخرجی می کند که مجلس اورا خلع می کند. در حصر می امدازندش. یک روز که با نگهبانی به پیاده روی می رود،  دیگر باز نمی گردد

جنازه هر دویشان در اب پیدا می شود.

او - تقریبا - اخرین شاه باواریاست .






نورنبرگ ، شهر کوچکی بود با یک قلعه در بالا و یک پل در وسط و چند کلیسای زیبا و یک بازار اصلی. بالا شهر کلیسای کاتولیک خودش را داشت و پایین شهر کلیسای پروتستان خودش. ان وسط مسط ها هم روزگاری کنیسه یهودیان بوده، که اکنون نیست. سالهای سال پیش مسیحیان یهودیان را ازار می دهند و کنیسه را اتش می زنند و صدها یهودی را در بازار اصلی سر می برند. سال های سال که می گویم قرن هفت و هشت میلادی ست ، که یعنی المانی ها از همان موقع با یهودیان سر سازگاری نداشته اند. 

نورنبرگ، نه فقط به دلیل اهمیت تاریخی و کایزربورگش، که به دلیل نقشی که در زمان نازی ها داشته دیدنی ست. مرکز رژه های چند هزار نفری و سخنرانی های اتشین هیتلر در همین شهر بوده، به همین دلیل شاید، بعدها دادگاه محاکمه سران نازی همینجا برگزار شد و در همان راهروهایی که قوانین اعدام مخالفان، کشتن معلولان و نازاسازی شهروندان تصویب شده، قضات و نظامیان و پزشکان و دربان و افسر نازی محاکه شدند.

عجب فیلم زیبایی ست judjment at nuremberg ! 


یه مدته دارم سفرنامه می خونم. یه خانوم قجری به اسم عالیه خانم. امروز تو شرکت میون حجم زیادی از کار یهو یاد عالیه خانم افتادم. - غریب بودن اینکه یه نفر تو یه صبح بهاری سال ۹۸ یاد یه خانمی تو عصر ناصرالدین شاه بیفته به کنار - اومدم بگردم ببینم چیزی راجبش هست اصلا؟‌نه می دونم کیه، نه می دونم چند سالشه وقتی داشته سفر نامه ش رو می نوشته، بچه داشته؟ نداشته ؟ بعد می بینم الان حتمن توی یکی از این قبرستون قدیمیا قبرش داره خاک می خوره. شایدم چون ۳۰ سالش پر شده جنازه های جدید گذاشتن روش. چقدر برای من زنده ست عالیه خانم. الان تو ذهنم سوار قاطر داره از نجف میره قصر شیرین. چقدر عجیبه این جهان. نمی دونم چند سال باید بگذره تا من به این خاصیت مرگ و زنده بودن تو این دنیا عادت کنم. همیشه عجیبم میاد. انگار منم یه اسکلتم برای یه موزه، توی ۲۰۰۰ سال دیگه. جل الخالق! 

****************

ادامه مطلب

شده ام مصداق بارز "کلاهم هم بیفتد، این طرف ها نمی آیم".  استاد دفاع مرا در پورتال فعال کرده و مهلت تحویل مدارک به سرعت سپری می شوند، اما همین جا پشت این میز، توی شرکت، جایم امن و راحت است. اینجا یاد می گیرم بی اینکه مانند دانشگاه نیاز باشد با آن ادم نفهم سر و کله بزنم. کودک درونم می گوید برو و حالا انصراف بده که دستش داخل حنا بماند و حساب بی اخلاقی هایی که بر سرت اورده دستش بیاید. علی ای حال، فعلا که همینجا نشسته ام و ایمیل می زنم به مستر جرج هو! آقای هو پیگیر است که در واتسپ صحبت کنیم و من ترجیح می دهم همه چیز مکتوب باشد. دیروز نمایشگاه نفت و گاز تمام شد و بیزینس کارت بود که رد و بدل می شد و جلسه بود که برگزار می شد، من هم توی هر جمعی خودم را داخل می کردم و به دیالوگ ها گوش می دادم که چقدر دنیای جذابی ست بیزینس! در این دو ماه و خرده ای آدمها را در دو دسته تقسیم کرده ام، آدمهای نفت و گازی و آدمهای غیر نفت و گازی. (آدم هایی که همیشه عجله دارند و توی جیبشان همیشه یک مشت کارت دارند، همه شان خوب انگلیسی حرف می زنند و دنبال رفع و رجوع کار پروژه هایشان هستند)

الحمدلله.



با ایدین چمدان می بستیم. اخر چه کسی می توانست لباس و مایحتاج یک ماه خود را در یک چمدان جا کند ؟ دانه دانه حذف می کردیم، می افزودیم، باز می کردیم و می بستیم، دست اخر شد ٢ چمدان بزرگ! که نیمی از یکیشان فقط نان بربری و سنگک برای فامیل ِ از ایران دور مانده -سوغات- بود. 


هر کس که تجربه ی خروج از ایران به یکی از کشور های در حال توسعه/ توسعه یافته را داشته باشد می داند که از ایران به مقصد، به یک باره، رنگ عوض می شود. انگار یک هو در فضای خاکستری نخوت بار افرودگاه امام خمینی یک سطح رنگ پاشیده باشند و تو در فرودگاه اتاتورک استانبول افتاده باشی. رنگ، حرکت، انرژی، شادابی . درک من از تمام نقاط ِ غیر فرودگاه خودی ست. 


در نورنبرگ فرود می امدیم، از بالا حواسم به قاره ی سبز بود و پروازم را روی سبزی اش رصد می کردم. تا اینجای سفر که راست می گفته اند، واقعا سیز است . از فرودگاه که بیرون زدیم هوای المان را استشمام کردم، فضای جنگ جهانی دوم را انتظار می کشیدم و سرباز های کلاه کج با زبان خ دار ! مردم نژاد پرست را برانداز می کردم و چشمهای ابی و پوست سفید شان را. از نورنبرگ به شهر کوچکی می رفتیم، اکنون جاده را می دیدم، تمیز . کناره اش گوش تا گوش ذرت کاشته شده و بوته های سیر . تماااام زمین را کاشته بودند. اگر نه، درخت بوده که نکاشنند.


گوش تا گوش : درخت، سبزی، دوچرخه .

جز زیبایی ندیدم. 


زمان همیشه می گذرد. فرقی نمی کند تو در لذت مطلق باشی یا عذابی کشدار را تجربه کنی. برای کسی که شب را نخوابیده و تمام ذهنش پر از اضطراب بوده، با استادش دچار چالش شده و از رویکرد او نسبت به خود نیز اصلا چیز مثبتی دستگیرش نمی شود، این عدم اطمینان، این عدم باور، کشنده است. وقتی برای دعوت دفاع به دفتر استاد رفتم، ابرو کج کرد و گفت که انتظار هیچ کمکی از او نداشته باشم چرا که "ما قبلا حرف هایمان را زده ایم". چقدر می توانستیم دوران بهتری را تجربه کنیم، چقدر می توانستیم دوستی قوی را شکل بدهیم، بجای این حجم از نفرت و دوری. به هر روی، مانند دیپلماتی که از انسجام گروهی که نمایندگی اش را در یک جلسه مهم یدک می کشد مطمین نیست، سخت گسسته و پریشان به جلسه ی دفاع رفتم. 
چه اهمیت داشت داورها چه می گویند؟‌ چه اهمیت داشت استاد چه می کند؟‌ زمان به هر روی می گذشت و آن لحظه ی بهشتی پس از دفاع می رسید. سخت بود. ایستادن در برابر داورها و حرف زدن از کاری که به نظر تو از ابتدا اشتباه بود - و کسی حرف تو را نپذیرفته بود -. سخت بود و سخت ملال آور. 

در برابر ترسها، باید مواجه شد، باید رو در رو داخل مساله شد و زل زد توی چشم های ترس. هرچه ناخوداگاهم سعی کرده بود از این صحنه ی م گونه بگریزد و به طریقی دفاع را کنسل کند، استمرار ِشخصیتِ پیگیرِ درونم مرا به بستن پرونده های باز سوق می داد. بله، تجربه ی اضطراب دفاع به بستن پرونده ی به این بزرگی در تاریخ زندگی من می ارزید. 
و تمام.! اکنون در آرامش پس از طوفان خویشتن نشسته ام. با درس های بزرگی که از کارشناسی ارشد گرفتم، و با تعاملی که با ادمهای مسئولیت نا پذیر برقرار کردم. هیچ کس را برای دفاعم دعوت نکردم و در سکوت و خفقان کامل کارم را انجام دادم. نمایش چیزی که برای تو یادآور رنج است، در برابر دیدگان دیگران بی معنی ست. -ساختن صحنه ای برای افتخار کردن، وقتی در درون تو خبر دیگری ست-


نشسته بود و داشت تند تند حرف می زد. همش از فکرای گنده ش می گفت و از ایده های به نظر من مقلدانه اش. من نمی دونم کی قراره ما -آدما- دست از تقلید برداریم؟‌ کی قراره به این توجه کنیم که خودمون کی هستیم؟ واقعا چی می خوایم؟ چرا سعی داریم خودمون رو گنده نشون بدیم؟ گنده نبودن که ایرادی نداره. خلوت بودن هیچ مشکلی نداره. ومی نداره همیشه دورمون شلوغ باشه. این کلیشه ست که باید موفق بشیم.طرف تو صفحه ش راه به راه داره از اصول موفقیت می ذاره. از برنامه ریزی و شکست خوردی باید پاشی و از اینکه تحصیلت فلان باشه، آموزشت بهمان و کارت اینجوری و درامدت اونطوری. واقعیتش، حالم رو به هم می زنه. خیلی سعی می کنم باهاشون همدل باشم، شنوا باشم فقط و بگذرم، اما به نظرم، همه داریم کپی های شابلونی می شیم. شبیه به هم، کلیشه. چرا حتمن تحصیل خوبه؟ کی گفته اصلا باید کار کرد که زندگی خوبی داشت؟ آیا من پونه که صد تا ازین جمله ها می گم در روز، خودم واقعا و حقیقتا بهشون رسیدم؟! یه نفرم بود داشت از یه بنده خدایی تعریف می کرد، که کلی inspiring‌ و چقدر انرژی بخشه. کنجکاو شدم ببینم چیه مگه حرفش؟‌ رفتم توی صفحه ش و باورم نمی شد! این حجم از عکسی که از خودش گذاشته بود. این همه گزارشی که از زندگی روزانه ش داده بود. آخه چرا باید عکس یه نفر با یه ناهار الهام بخش باشه دوست من؟ چون تی شرت خوشرنگی پوشیده و عکساش گوگولی و نایسن؟‌ 

(خیلی دوست دارم یه روز بشینم و جدی راجع به زندگی اصیل بنویسم! زندگی اصیل که داشتنش واقعا سخته، توی دنیایی که قرار داریم و پر از الگوهای از پیش تعریف شده ی زیستنه.)


دیشب میمهمان داشتیم. راستش از این که با تمام نفرت اولیه ام از آشپزخانه، می توانم در حد قابل قبول ِ خوبی کار را در بحران ها راه بیندازم خوشحالم.* کسی که بجز پختن پلو با پلوپز و طبخ قیمه با گوشت از قبل حاضر شده کار دیگری بلد نبود، دیشب با اعتماد به نفس یک غذای جدید درست کرد و جلوی میهمان گذاشت، آن هم موفق و در حالتی که روزه بود! برای هر کس هم که نباشد، برای من دستاورد بزرگی محسوب می شود! 

همیشه از داشتن میهمانی در شب های قدر نا خوشحال بوده ام، با وجود تمام ان قلت هایم در خواندن ادعیه و بی علاقگی و بی مفهومی چیزی مثل مفاتیح، یک شب ِ دراز ِ پر از خلوت و پر از دعا چیز کمیابی است در دنیای مدرن ِ همیشه پر مشغله.میهمان ها را راه انداختم، با ایدین ظرف ها را جمع کردیم و او خوابید. من ماندم و سجاده ی قدیمی ِ هدیه گرفته شده ی آبی. خانه ی ساکت و چراغ های کم نور. شبی شد     :‌    ) 

* البته شاید بیشتر به این دلیل که همیشه آیدین هم هست.


رییس می گوید پروفایل هایمان را فعال کنیم. باید نشانی های ایران را پاک کنیم و از دوستان ایرانی صفحه مان دیسکانکت شویم. چرا؟ چون با ما کار نمی کنند، وقتی ایرانی هستیم. وقتی روسری داریم یا وقتی ریش گذاشته ایم. همان کالا را عرضه می کنیم و همان کیفیت را مهیا کرده ایم، اما این بار در یک ویترین آلمانی نشسته ایم و با چشمهای آبی به جهان نگاه می کنیم.عجیب است. خنده دار است.

خنده دار تر، من هستم. که گاه روسری ام را سفت می چسبم و گاه به کناری می اندازمش. ایا باید همیشه سرم باشد؟‌ نه.  ایا به اندازه ی گذشته به حضورش معتقد هستم؟ نه. ایا دوستش دارم؟ ‌گاهی بله. گاهی نه.

انصاف نیست که برای انجام یک کار ساده، یا اصلا خریدن یک پاکت شیر، همه با نیم نگاهی تا فیها خالدون اعتقاد مرا حدس بزنند. انصاف نیست که برای روسری، قضاوت شوم و پلاکارد نامریی اندیشه دینی دست بگیرم. مگر چقدر اصلا مرز بندی دینی در اندیشه من مهم است؟ نیست. خیلی بیشتر از قبل، تکثر گرا شده ام، متواضع تر، دیگر دفاعی از عقیده ام نمی کنم. دیگر نمی گویم راه راستی را قدم برمیدارم. تنها جرات دارم از "انتخاب" ها صحبت کنم. من انتخاب کرده ام که مومن باشم، اگرچه می دانم دلایل کافی برای اعتقاداتم وجود ندارد. برای غیب، برای خدا. اما من این گونه زیستن را برگزیده ام، و هیچ هم مطمین نیستم که با حقیقت منطبق باشد و هیچ هم نمی توانم بگویم که کسی که انچه من باور دارم را ندارد، اشتباه می کند و دستگاه معرفتی اش از حقیقت دور است.

مفهوم هویت بخش حجاب را پیش تر دوست داشتم، این که در هر کجا پرچم محمد را با خود همراه داشته باشم. این که از جامعه ی ازار دیده و مظلوم مسلمانان جدا نباشم. هنوز هم دوست دارم. گاه اما دلم می خواهد عادی و نرمال باشم. عادی از جنس انچه غرب تعریف می کند. عادی، بی سمبل دینی و بی ابراز عقیده خود. دلم می خواهد راحت تر با ادمها ارتباط برقرار کنم. مخصوصا حالا که برای کار با غربی ها طرف شده ام. می دانم یک روز روسری ام را کنار می گذارم. نمی دانم کی باشد، اما واقعا کار سختی است توضیح این قضیه که روسری نقشی اضافی و تزیینی در زندگی من پیدا کرده است. لااقل در محافلی غیر از خیابان های ایران، این طور است. 

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

جراحی زیبایی بینی ورزش بیمه تامین اجتماعی کشاورزان و روستائیان آموزش رانندگی تکمیلی وحرفه ای به گواهینامه دار ها وبلاگ فایل های علمی The Sophia Daisy تعمير و نصب وفروش سيستم هاي حفاظتي ساختمان سند در فوتوشاپ Sri ال کلینیک